کوثرکوثر، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه سن داره
محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
بابا صادقبابا صادق، تا این لحظه: 44 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
مامان سارامامان سارا، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

کوثر و محمد رضا مشکوری

ترجمه اسم شما به زبان بلبل

کوثر خانم از این صدا خیلی خوشش میاد حالا اگه تو هم میخوای اسم خودت رو از زبون این بلبل  بشنوی روی تصویر زیر کلیک کن بعد اسم داخل کادر رو پاک کن واسم خودت رو تایپ کن و translate   رو کلیک کن                 ...
6 دی 1391

کوثر و ماه محرم

  با آب طلا نام حسین قاب کنید / با نام حسین یادی ازآب کنید خواهید که سر بلندو جاوید شوید / تا آخر عمر تکیه به ارباب کنید ماه محرم بر تمامی شیعیان جهان تسلیت باد دختر گلم آماده شده که بره عذاداری امام حسین کوثر خانم در مراسم سینه زنی حسینی   ...
10 آذر 1391

بدون عنوان

  کوثر خانم در منزل مامان جان حالا دیگه کوثر خانم خودش کاملا میتونه دست به وسایل بگیره و بلند شه اینم عکس کوثر خانم که کنار مبل ایستاده    ...
8 آذر 1391

شعر

                                           چوپان کوچک   چوپان کوچک! نی بزن تا غصه‌هایت کم شود   آواز غمگینی بخوان تا آسمان بی‌غم شود   چوپان کوچک! نی بزن شعری بخوان، شعری بخوان   تا دشت و کوه و باغ هم زیبا شوند و مهربان   غمهای خود را یک به یک در نی بریز، آهنگ کن   با نغمهء آهنگها دنیای خود را رنگ کن    ...
1 آذر 1391

بدون عنوان

دیشب رفتیم بیرون وقتی برگشتیم بردمت داخل اتاقت و عکس های خوشکل ازت گرفتم این کلاهی هم که سرته چند روز قبل عمه حمیده با پوریا که اومدن خونه برات آوردند دستشون درد نکنه این هم دختر عزیزم که دست به استخرش گرفته که پاشه     ...
27 آبان 1391

شیطنت

کوثر خانم حالا خیلی وروجک شده و همش دست به وسایل اطرافش میگیره و بلند میشه و هی میخره زمین چند روز پیش هم دست به کمدش گرفت که پاشه لپش خورد به کمد و سیاه و کبود شد حالاباید وقتی کار دارم مامان اویزونت کنم که بلا سر خودت نیاری اینم دختر گلم با لپ زخمی     دختر گلم در حال لم دادن ...
23 آبان 1391

کوثر در حال مطالعه

 دیروز عصر هر سه تایی مون با ماشین خودمون به نمایشگاه کتاب رفتیم و از اونجاکتاب قصه ی { حسنی و گاو چاقش+حسنی و کره الاغ بلا+کبوتر و مورچه+آموزش الفبا و اعدادفارسی }برات خریدم دخمل گلم اینم دخمل گل مامان در حال نگاه کردن به کتاب قصه ی حسنی و گاو چاقش   کم کم هوا داره خیلی سرد میشه و وقتی میخوام لباس گرم بپوشونمت که بریم بیرون همش گریه میکنی آخه از لباس آستین بلند و گرم بدت میاد چیکار کنم مامان جان هوا سرده مریض میشی خدایی نکرده ...
17 آبان 1391

بدون عنوان

دختر گل مامان حالا خودت قشنگ میتونی بشینی بدون کمک من یا بابایی تازه یک چند روزیه که بلخره تونستی چهار دست و پا بری حالا دیگه یک جا بند نیستی همش میخوای ولت کنم خودت بری   قربونت برم مامانی خیلی دوست دارم اینم دو تا بوس از طرف من و بابایی   تازه حالا بلدشدی دست هم بزنی عزیزم ...
14 آبان 1391